ترانه های بی کرانه


دخترایرونی

*بعدها*

مرگ من روزی فرا خواهد رسید ،

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستان غبارآلود و دود

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید ،

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر ، سایه ای زِ امروزها ، دیروزها

بعد من ناگه به یک سو می روند ،

پرده های تیره دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزد ، روی کاغذها و دفتر های من

میرهم از خویش و می مانم زخویش ،

هرچه برجامانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی ، در افقها دور پنهان می شود

می شتابد از پی هم بی شکیب ، روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای ، 

خیره می ماند به چشم راهها

لیک دیگرپیکر سرد مرا ، می فشارد خاک دامنگیر خاک!

بی تو دور از ضربه های قلب تو ،

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد ، نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه ،

فارغ از افسانه های نام و ننگ . . .

نوشته شده در 17 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 11:29 توسط افسانه| |

 

*مرگ قو*

شنیدم که چون قوی زیبابمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

درآن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی برآنندکاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ ، ازبیم ، آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تودریای من بودی ! آغوش واکن

که میخواهد این قوی زیبا بمیرد

نوشته شده در 17 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 11:18 توسط افسانه| |

 

*شقایق*

 

شبی در دفتر زیبای قلبم

گلی از جنس نیلوفر کشیدم

کمی آنسو تر از چشمان نرگس

شقایق با دو چشم تر کشیدم

میان باغ چشمانم در آن شب

پرستو با نگاهم راز می گفت

در آغوش گلی خوشبو قناری

غزل ار حافظ شیراز می گفت

کنار دستهای خالی بید

نگاهم بر گل روی تو افتاد

دلم با دیدن گلهای نرگس

به یاد چشم و ابروی تو افتاد

تو آن شب ماه من بودی شقایق

که تابیدی به روی بستر من

من آن پروانه بی آشیانم

که آخر نیست جز خاکستر من

چراغ آسمان آن شب تو بودی

تو ای زیبا ترین رنگین کمانم

درخشیدی به شام تار قلبم

که در ظلمت سرای غم نمانم

نمی دانم کجا بودی در آن شب

که من اینگونه بر یاد تو بودم

تو شیرین تر ز شیرین زمانه

و من یک ذره فرهاد تو بودم

نوشته شده در 17 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 11:9 توسط افسانه| |

*باران*

باز باران گونه ام را تازه کرد

اشک و خون در سینه ام شیرازه کرد

دیده ام تر شد ، نگاهم سرد شد

عاطفه از دست هایم طرد شد

غم به اعماق وجودم راه یافت

بر وجودم تار و پود آه بافت

ای نگاهت گرم چون آوای رود

چشم هایت نغمه نغز سرود

آنچنان یادت درونم موج زد

کز دلم اندوه سر تا اوج زد

آه ای خورشید رنگین غروب

از نگاهم روح باران را بروب

کاش خورشیدی بجوشد در نفس

تا نبینم اشک و آه هیچکس

نوشته شده در 17 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 11:1 توسط افسانه| |

 

*دنیای محبت*

دلی پُر درد و پُر غم دارم امشب

به سینه کوه ماتم دارم امشب

نمی خوابد دو چشم اشکبارم

هزاران فکر در هم دارم امشب

سرم سنگین و سینه تنگ و دل تنگ

همه دردی فراهم دارم امشب

به یاد آرم شبان  شادی انگیز

به یادش دیده پُر غم دارم امشب

شده خونین دلم از رنج دوری

ز مهرش چشم مرحم دارم امشب

در این خلوت سرای تنگ و تاریک

امید یار و همدم دارم امشب

نمی بینم تو را با دیده تار

که من اشک دمادم دارم امشب

به یاد لحظه های خوب دیدار

دل غمگین خرم دارم امشب

در این هنگامه ی نامردمی ها

فراق روی آدم دارم امشب

به پیمانی که با مهر تو بستم

سر این رشته محکم دارم امشب

اگر باد خزان پژمرده گل را

به دل دیدار شبنم دارم امشب

ز دنیای محبت نیست خوشتر

من این نکته مسلم دارم امشب

نوشته شده در 17 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 10:44 توسط افسانه| |

*نخواهم گذشت*

گر ز جهان بگذرم از تو نخواهم گذشت

سر رود از پیکرم از تو نخواهم گذشت

مردمک چشم من ، نقش تو بر خود گرفت

ور همه جا بنگرم از تو نخواهم گذشت

سرزنشم گر کنی هیچ نگیرم بدل

هر چه ملامت برم از تو نخواهم گذشت

دیدن تو هر نفس ، ملک جهانم بس است

عشق تو  می پرورم از تو نخواهم گذشت

عقل برفت از سرم از تو نخواهم گذشت

چون به سر زلف تو گشت دلم پای بند

گر چه غمت میخورم از تو نخواهم گذشت

دست ز جان برکشم ، گر تو بخواهی چنین

اول و هم آخرم از تو نخواهم گذشت

گر بروم از جهان عشق تو دارم بدل

گر ز همه بگذرم ، از تو نخواهم گذشت

بر سر خاک " ولی " گر گذری ناگهان

حمد نخوانی گرم از تو نخواهم گذشت

 

نوشته شده در 17 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 10:4 توسط افسانه| |

*نشان جاودان*

آری آغاز عشق است ، تنها نشانه ی جاودان این جهان .

واژه ای خاص که آفریده شد تا وجود آدمی را برای ابد تسخیر سازد .

پروردگار آدم را از مشتی خاک برگرفت و از خود در او دمید

و یقینا هر که پروردگار در او بدمد عاشق میشود

بی شک برترین هدف آفرینش عشق است

و والاترین وظیفه آدم عاشقی است

او می فرماید:شما آفریده شدید تا عاشق باشید و تنها آزمونتان 

 همین است .

و نیز عشق مجال سخن گفتن است با من ، پس با من گفتوگو کنید .

عشق همان معجزه ایست که خاک را به نور بدل می سازد .

عشق نام من است م نام دیگر آدم .

پس به سوی من آئید که برترین شما عاشقترین شماست .

پس بار پروردگارا : از من هر آنچه دارم و هر آنچه خواهی بگیر

باشد که دنیای فانی و بهشت ابدی را نداشته باشم ،

اما نباشد ، هرگز نباشد ، که در قلبم عشق نباشد ،

                                                           هرگز نباشد .

امید که تا آخرین روز خدا سینه ای بی عشق مباد ، آمین .

نوشته شده در 16 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 17:27 توسط افسانه| |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد


:قالبساز: :بهاربیست:

 فال حافظ - قالب میهن بلاگ - قالب وبلاگ