داستانک


دخترایرونی


” یک اتفاق بد “

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در
رختخواب نیست و به دنبال او گشت.
شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود
و در فکری عمیق فرو رفته بود و
اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم
که این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:
هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه
همدیگرو ملاقات کرده بودیم. یادته ؟!
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت:
آره یادمه.شوهرش ادامه داد: یادته پدرت که فکر می‌کردیم
مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می‌نشست گفت:
آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: یادته پدرت تفنگ رو
به سمت من نشونه گرفت و گفت:
یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد و گفت:
اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می‌شدم !!!

 

نوشته شده در 26 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 14:4 توسط | |

 دختری که خدا از او عکس می‌گرفت!

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

 بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

 مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود.

 با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

 اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.

 زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید:

 چكار می‌كنی؟

 چرا همینطور بین راه می ایستی؟

 دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!

 باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید!


ادامه مطلب
نوشته شده در 21 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 12:46 توسط | |

 

داستاني جالب و شنيدني از کاهن معبد و شيوانا

روزي پسر بچه اي نزد شيوانا رفت (در تاريخ مشرق زمين شيوانا کشاورزي بود که او را استاد عشق و معرفت و دانايي مي دانستند ) و گفت :"مادرم قصد دارد براي راضي ساختن خداي معبد و به خاطر محبتي که به کاهن معبد دارد ، خواهر کوچکم را قرباني کند . لطفا خواهر بي گناهم را نجات دهيد ."

شيوانا سراسيمه به سراغ زن رفت و با حيرت ديد که زن دست و پاي دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد . جمعيت زيادي زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نيز با غرور و خونسردي روي سنگ بزرگي کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود .

شيوانا تبسمي کرد و گفت :"اما اين دختر که عزيزترين بخش وجود تو نيست . چون تصميم به هلاکش گرفته اي . عزيزترين بخش زندگي تو همين کاهن معبد است که بخاطر حرف او تصميم گرفته اي دختر نازنينت را بکشي . بت اعظم که احمق نيست . او به تو گفته است که بايد عزيزترين بخش زندگي ات را از بين ببري و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید بخاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد !"

زن لختی مکث کرد ، دست و پای دختر را باز کرد . او را در آغوش گرفت و آنگاه در حالی که چاقو را محکم دردست گرفته بود ، به سمت پله سنگی معبد دوید . اما هیچ اثری از کاهن نبود ! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید !!!

 

 

جمله روز : هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست که متوجه شویم کسی که به آن اعتماد داشتیم عمری فریبمان داده است . . . .

نوشته شده در 21 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 12:45 توسط | |

 داستان جديدي از مسابقه خرگوش و لاک پشت

New story of the hare and Tortoise

 

 

Once upon a time a tortoise and a hare had an argument about who was faster. They decided to settle the argument with a race. They agreed on a route and started off the race.

 

خرگوشي و لاک پشتي بر سر اينکه کدام سريع ترند بحث داشتند و قرار شد براي اثبات آن در يک مسيرمسابقه بدهند

 

The hare shot ahead and ran briskly for some time. Then seeing that he was far ahead of the tortoise, he thought he'd sit under a tree for some time and relax before continuing the race.

•خرگوش به سرعت مدتي دويد و ديد لاک پشت هنوز نرسيده تصميم گرفت زير درختي استراحت کند و بعد به مسابقه ادامه دهد

 

He sat under the tree and soon fell asleep. The tortoise plodding on overtook him and soon finished the race, emerging as the undisputed champ.

.بزودي زير درخت خوابش برد ولي لاک پشت آمد و از او سبقت گرفت و مسابقه را برد

 

The hare woke up and realised that he'd lost the race. The moral of the story is that slow and steady wins the race.

 

 

خرگوش بيدار شد و متوجه شد که مسابقه را باخته . روح اين داستان اين است که آهسته و پيوسته رفتن سبب پيروزي در مسابقه مي شود

 

This is the version of the story that we've all grown up with.

•اين داستاني است که ما با آن بزرگ شده ايم.

 

But then recently, someone told me a more interesting version of this story. It continues.

ولي بعدها کسي يک نوع جالب از اين قصه را برايم تعريف کرد اين قصه چنين است

 

The hare was disappointed at losing the race and he did some Defect Prevention (Root Cause Analysis). He realised that he'd lost the race only because he had been overconfident, careless and lax.

 

•خرگوش از باختن در مسابقه مايوس شد و به پيشگيري پس از عمل پرداخت(يعني به ريشه يابي علّت پرداخت) و فهميد که مسابقه را فقط به اين دليل باخته است که بيش از حد مطمئن ، بي دقت و باز برخورد کرده است

 

 

 

If he had not taken things for granted, there's no way the tortoise could have beaten him. So he challenged the tortoise to another race. The tortoise agreed.

اگر خرگوش همه چيز را براي خودش بديهي فرض نمي کرد ، لاک پشت مسابقه را از او نمي برد. بنابراين با لاک پشت قرار گذاشت که مسابقه ديگري بدهد. لاک پشت هم قبول کرد

 

 

This time, the hare went all out and ran without stopping from start to finish. He won by several miles.

•اين بار خرگوش بدون توقف از شروع تا پايان مسابقه دويد و چند مايل هم بيشتر رفت

 

The moral of the story. Fast and consistent will always beat the slow and steady.

روح اين داستان ميگويد که : سريع و از پا ننشستن بهتر از آهسته و پيوسته رفتن است

 

If you have two people in your organisation, one slow, methodical and reliable, and the other fast and still reliable at what he does, the fast and reliable chap will consistently climb the organisational ladder faster than the slow, methodical chap.

اگر در سازمانتان دو نفر داشته باشيد که يکي آهسته کار و روش مند و قابل انعطاف و ديگري سريع و در عين حال متکي به آنچه که انجام مي دهد حتما فرد سريع و متکي به خود بي وقفه و سريعتر از فرد آهسته کار و روش مند از نردبان سازماني بالا مي رود

 

It's good to be slow and steady; but it's better to be fast and reliable.

•آهسته کار و پيوسته کار بودن خوب است ولي بهتر است سريع و متکي به خود بود

 

 

But the story doesn't end here. The tortoise did some thinking this time, and realised that there's no way he can beat the hare in a race the way it was currently formatted.

ولي قصه اينجا تمام نمي شود. اين بار لاک پشت فکري کرد و متوجه شد که با اين روش راهي براي شکست دادن خرگوش وجود ندارد

 

He thought for a while, and then challenged the hare to another race, but on a slightly different route.

کمي فکر کرد و بعد با خرگوش قرار مسابقه ديگري گذاشت . اما در يک مسير نسبتا متفاوت ديگري

 

The hare agreed. They started off. In keeping with his self-made commitment to be consistently fast, the hare took off and ran at top speed until he came to a broad river.

خرگوش قبول کرد. مسابقه را شروع کردند. خرگوش با حفظ آن سرعت و چالاکي پايدارانه خود، با سرعت بسيار از جا کنده شد تا اينکه به رودخانه عريضي رسيد

 

The finishing line was a couple of kilometers on the other side of the river.

 

 

•خط پايان مسابقه دو کيلو متر آن طرف تر بود

 

The hare sat there wondering what to do. In the meantime the tortoise trundled along, got into the river, swam to the opposite bank, continued walking and finished the race.

•خرگوش آنجا نشست و فکري کرد که چه کند. در اين ضمن لاک پشت آهسته رسيد و داخل رودخانه شد و شناکنان خود را به آنطرف رودخانه رساند و به پيشروي ادامه داد تا مسابقه را برد

 

The moral of the story? First identify your core competency and then change the playing field to suit your core competency.

روح اين داستان به ما مي گويد که : اول هسته اصلي توان خود را بشناس و بعد زمين بازي را طوري عوض کن که با آن توان تناسب داشته باشد

 

In an organisation, if you are a good speaker, make sure you create opportunities to give presentations that enable the senior management to notice you.

 

 

•اگر سخن گوي خوبي در سازمان باشي مطمئن باش که مي تواني فرصتهايي خلق کني تا با ارائه آنها مديران پايين تر را قادر سازي که به شما توجه کنند

نوشته شده در 21 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 12:43 توسط | |

داستان جالب، پند آموز، عجیب و واقعی !!!

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و

در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش

را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر

باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

نوشته شده در 21 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 12:40 توسط | |

" تخته سنگ"

 

در زمان های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار
 
داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی
 
مخفی کرد.بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از
 
کنار تخته سنگ می گذشتند.بسیاری هم غرولند می کردند که این
 
چه شهری است که نظم نداردحاکم این شهر عجب مرد
 
 بی عرضه ای است و …با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از
 
وسط بر نمی داشت.نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه
 
و سبزیجات بود ،نزدیک سنگ شد.بارهایش را زمین گذاشت و با هر
 
زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار
 
داد.
 
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه
 
راباز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.پادشاه
 
در آن یادداشت نوشته بود:
 
"هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی
 
انسان باشد."

 

نوشته شده در 20 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 14:58 توسط | |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


:قالبساز: :بهاربیست:

 فال حافظ - قالب میهن بلاگ - قالب وبلاگ