داستانک


دخترایرونی

 عشق بی پایان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین
 
تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت
 
او را به اولین درمانگاه رساندند . .

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.
 
سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی
 
از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "

پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد
 
و نیازی به عکسبرداری نیست .

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند
 :

او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به
 
آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به
 
حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
 
یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر
 
می دهیم تا منتظرت نماند .

پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد .
 
چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،
 
چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من
 
که می دانم او چه کسی است !
 
دور از جونه خودم خودت

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 27 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 17:35 توسط | |


:قالبساز: :بهاربیست:

 فال حافظ - قالب میهن بلاگ - قالب وبلاگ